دلهره ی عشق... .

 

مرا به حال خود بگذار

میخواهم پرواز كنم

 
مي‌خواهم خودم را به يقين بسپارم

و با غروب آرزوهايم طلوع كنم


بگير قلب مرا كه ديوانه وار دوستت دارد

بگير جسم بي توان مرا كه بدون تو سرد ِ سرد است


روزگاری من با افتخار بر قله ي عشقت ايستاده بودم

روزگاري ميرسد كه ببيني

كه فاتح قله ي عشقت من بوده ام


فكر كردم

بداني كه فتح كردن قله ي عشق تو كار هر كسي نيست


تنها مرهمي که بر زخم قلب و روحم دارم

اشکهاي لبريز از ملالي است

که بي اختيار از ديدگانم روان است

 


هنگامی که بر گونه ام اشک جاری می شود

وجودم را سبک می پندارم


چرا که گرمی تو آرامم می کند

و مرا از بغض می رهاند


من پر از دلهره‌ عشق تو

و تو پر از اطمينان دوست داشتن من


بيا تا يك لحظه به چشمهاي هم فكر كنيم

بيا براي نيامدنها دل بسوزانيم و حسرت نبودنها را نخوريم


بيا از خنده‌هايي بگوييم كه اشك را نمي‌فهمند

و اشكهايي بريزيم كه سرشار از خنده باشند


بيا از تنشِ نفسهاي هم رها شويم

بيا به دستهاي هم مجال گرم شدن بدهيم


و بگذاريم ديوارها از حسرت گرمي قلبهايمان يخ بزنند


ترسيدم اگر حرفهايت صداي عشقم را بشنوند

ديگر عاشقانه نباشند


ديگر براي با من بودن نميري


و ديگر اشكهايت كه چقدر عاشقانه دوستشان دارم

 سهم حرفهاي من نشوند 

 


بيا كمي زندگي كنيم و يك بار بدون هم و براي هم بخنديم

دوست داشتن را به من ياد بده و پاي حرفهايت را امضا كن

 






نویسنده : Rahman